دانشآموز بودم که در 17 سالگی سر سفره عقد نشستم و به ازدواج با پسر عموی 22 ساله ام بله گفتم. پس از گذشت پنج سال از عقد زود هنگام، روی نیمکت راهروی دادگاه خانواده نشسته ام تا به این عقد پایان دهم.
نخستین برگ از کتاب زندگی تلخم در 14 سالگی ورق خورد، هنوز از عروسکهایم دل نکنده بودم که پسر عمویم رضا ذهنم را از دوست داشتن پر کرد و من که دانشآموز بودم و درک چندانی از عشق و ازدواج نداشتم رضا را عضوی از خانواده و فامیل میدیدم که در نبود برادر جای خالی اش را برایم پر میکرد. دیدارهای ما در مهمانیها، تماشای مسابقه فوتبال و زمان امتحانات اتفاق میافتاد، اما کم کم به کافی شاپ، سینما و مراکز خرید هم کشیده شد.
رضا در هر فرصتی قرار میگذاشت و در این ملاقات ها از آرزوهای بزرگش میگفت. وقتی رابطه ما به مکالمه های طولانی تلفنی رسید خانواده ام با خانواده عمویم تماس گرفتند که نگران ضعف تحصیلی من هستند و ترجیح میدهند این رابطه قطع شود، زیرا ماجرای طلاق دختر خاله و پسر خاله ام تجربه تلخی به جا گذاشته بود.
رضا رفت و آمد به خانه ما را کم کرد، اما مرا به قرارهای بیرون از خانه دعوت می کرد تا این که خانواده از موضوع با خبر شدند و پدرم دعوای سختی به راه انداخت، رضا دست بردار نبود و مادربزرگم را واسطه کرد تا به خواستگاری ام برود. در حالی که خانوادههای دو طرف راضی به ازدواج ما نبودند اصرارهای رضا سبب تسلیم آنان شد و به شرط ادامه تحصیل من ازدواج کردیم. او که وارد ترم دوم دانشگاه شده بود، از حمایت خانوادهاش محروم ماند و ناچار شد ضمن تحصیل کار کند و بعد از مدتی مشکلات مالی را بهانه کرد و اجازه نداد در کنکور شرکت کنم.
تصمیم گرفتم به کاری مشغول شوم اما او اجازه این را هم نداد و مرا از معاشرت با دوستانم منع کرد و اصرار داشت که بدون اجازه او از خانه خارج نشوم. دور از چشم شوهرم در کلاسهای آرایشگری شرکت و پس از شش ماه در آرایشگاهی معروف کار کردم اما رضا همه چیز را فهمید و در محل کارم جنجال به راه انداخت. در سال سوم زندگی توانستم با پسانداز و فروش طلاهایم یک خودرو بخرم اما رضا اجازه رانندگی نداد.
گاهی هفته ها با هم قهر بودیم که این وضع برایم قابل قبول نبود و مرا از آرزوهایم دور میکرد. بنابراین نزد مشاور خانواده رفتیم، مشاورها معتقد بودند ما در سن مناسبی ازدواج نکردیم و به ویژه رضا به قدر کافی اعتماد به نفس ندارد و نگران از دست دادن همسرش است. با این حال او فقط چند هفته خودش را کنترل کرد و بعد از آن دعوا و اختلافات ما ادامه یافت و کار تا جایی پیش رفت که چاره ای جز طلاق ندیدم.