مهندسی که سقف زندگی بر سرش فروریخت
نویسنده : شهرکی
کیسه چرک آلودی را بر دوش می کشد و به سمت خرابه ای می رود که داخل آن مقداری زباله به چشم می خورد. در میان آن ها به دنبال پلاستیک ها، بطری های شیشه ای و پلاستیکی و کارتن می گردد. از راه رفتنش مشخص است خسته شده است و دلش اندکی استراحت می خواهد. در گوشه خرابه می نشیند تا نفسی تازه کند و دوباره به گشتن در میان زباله ها بپردازد. یکی دو بطری نوشابه پیدا می کند و در کیسه می اندازد. نزدیک می روم و از او می خواهم درباره زندگی اش بگوید. مرد میانسال در حالی که تلاش می کند ظاهر آشفته اش را مرتب تر کند می گوید: متولد سال 49 هستم و 47 سال از زندگی ام می گذرد. در یک خانواده مرفه زندگی می کردم. پدرم در کار تجارت بلور بود و من و دو برادر و سه خواهرم هم در رفاه کامل به سر می بردیم. همه چیز برای ما فراهم و تنها دغدغه ما درس خواندن بود.
مهندسی سرشناس بودم
پدرم دلش می خواست فرزندانش به لحاظ علمی جایگاه خوبی در اجتماع داشته باشند. من هم برای مهندس شدن تلاش می کردم تا این که در دانشگاه صنعتی شریف در رشته مهندسی عمران پذیرفته شدم. پس از فارغ التحصیلی و گذراندن سربازی وارد بازار کار شدم و با حمایت پدرم توانستم یک دفتر مهندسی ساختمان راه اندازی کنم. روزهای خوب زندگی به سرعت می گذشت و من هم در کارم موفق تر می شدم. به اعتبار پدرم برای ساخت پروژه های سنگین سفارش می گرفتم و کار خود را به خوبی به پایان می رساندم. ثروث و شهرتم روز به روز بیشتر می شد تا این که تصمیم به ازدواج گرفتم و با دختر یکی از دوستان پدرم ازدواج کردم. از زندگی با هانیه راضی بودم، او پشتیبان من بود و در سختی ها همواره راهنمایی ام می کرد.
شریک نااهل؛ پرتگاه سقوط
یادم می آید یک پروژه سنگین به من پیشنهاد شد و من هم برای آن که بتوانم از عهده آن برآیم مجبور شدم با فرد دیگری شریک شوم. مهران را از مدت ها پیش می شناختم و او را وارد کار کردم و توانستیم در آن پروژه موقف شویم. از آن روز مهران شریک من در همه پروژه ها بود و هانیه نیز با همسر او انس عجیبی پیدا کرده بود. من و مهران علاوه بر کار در اوقات فراغت با هم در ارتباط بودیم و به خانه های همدیگر سر می زدیم. سرما خورده بودم و به منزل مهران رفتم که متوجه شدم بساط تریاک را پهن کرده است و در کنار دو فرد ناشناس مشغول تریاک کشیدن است. مهران وقتی سرماخوردگی من را دید توصیه کرد که تریاک بکشم و آن را دوای حال بد من می دانست. نمی دانم چرا اما من هم در نهایت با آن ها همراه شدم و این آغازی بود برای از دست دادن همه چیز در زندگی ام.
همسرم باردار بود و در انتظار تولد ثمره عشقمان بودیم. من گاهی به همراه مهران مواد مخدر مصرف می کردیم. مهران می گفت اعتیاد آور نیست و من هم چون مصرف کمی داشتم گمان می کردم راست می گوید، هیوا به دنیا آمد و زندگی ما غرق نور شد.
جدایی؛ اولین ضربه اعتیاد
در حالی که بزرگ شدن دخترمان را می دیدم بیشتر به مصرف مواد مخدر روی می آوردم و نمی دانستم در حال غرق شدن در منجلابی هستم که مهران برایم درست کرده است. دخترم سه ساله بود، هانیه می خواست لباس هایم را بشوید و در جیب لباسم مقداری مواد مخدر پیدا کرد و از آن روز آرامش زندگی ام به هم ریخت. هاینه فهمید معتاد شده ام، دیگر نمی توانستم چیزی را از او پنهان کنم و از طرفی هم دلم نمی خواست بیشتر از این نزد مهران بروم. حالا که هانیه موضوع را فهمیده بود برای من هم راحت تر این بود که در خانه خودم تریاک بکشم. همسرم چندین بار تلاش کرد تا من را از این اعتیاد نجات دهد، اما من نمی خواستم و نمی توانستم. هیوا چهارمین سال مدرسه را پست سر می گذراند و هانیه هم به دلیل اعتیاد من همیشه جر و بحث داشت تا این که تصمیم گرفت برود. مدتی پس از قهر او احضاریه دادگاه آمد، همسرم درخواست طلاق کرده بود و تنها شرط برای ادامه زندگی با من را ترک اعتیاد می دانست. هانیه جدا شد زیرا من در خود توان ترک اعتیاد را نمی دیدم. هیوا هم با مادرش رفت، پس از رفتن هاینه و هیوا من ماندم و پیک نیک و مواد مخدر و مصرفم بیشتر از هر روز شده بود. پدر و مادرم هم نمی توانستند کاری برایم انجام دهند. روزها را به بطالت می گذراندم و دیگر به شرکت نمی رفتم. حدود چهار سال از جدایی ما می گذشت که متوجه شدم هانیه دوباره ازدواج کرده است و همسرش نمی خواهد هیوا در کنار مادرش باشد. هیوا نزد من آمد، اما چون من حال و روز خوشی نداشتم پدر و مادرم هیوا را نزد خود بردند. پدرم شرکت را از من گرفت تا آن را خرج مواد مخدر نکنم، خانه را به نام هیوا کردم و از خانه رفتم و به زاهدان آمدم.
به خاطر هیوا
پنج سال از رفتنم می گذرد، نمی دانم دخترم چه می کند یا پدر و مادرم زنده هستند یا نه؟ اما دلم می خواهد اعتیادم را ترک کنم. دلم می خواهد به همان روزهایی برگردم که یک مهندس سرشناس بودم. دلم برای هیوا تنگ شده است. دخترم حدود 20 ساله است و من در همه این سال ها بزرگ شدن، خندیدن و موفقیت های او را ندیدم. دلم می خواهد به خاطر دخترم ترک کنم و دوباره به شرکت مهندسی ام برگردم. برمی خیزد و در حالی که کیسه اش را بر دوش می کشد ادامه می دهد: تحت درمان متادون هستم، اما برای تامین هزینه های درمانم مجبور به زباله گردی شدم. می خواهم وقتی پاک شدم به شهرمان برگردم و دخترم را غافلگیر کنم.