از این جا تا سقف آرزوهای کودکانه شان شاید برای خیلی ها راهی نباشد اما برای آن ها مسیری پر پیچ و خم است، آرزوهایشان را در دل هایشان پنهان کرده اند و فقط می توانند از روزنه ذهن به آن ها نگاه کنند، به آن چه دست یافتن به آن برایشان سخت است، کودکانی که زمستانی سرد را با کفش های پاره و لباس های کهنه سپری می کنند و خیلی از آن ها شاید طعم و بوی غذایی مناسب را فراموش کرده باشند. این روزها که برخی ها در حال و هوای خریدهای عید هستند و چه بسا این کار را شروع کرده باشند، آن ها هم می خواهند به تبعیت از نو شدن سال، لباس نو داشته باشند و کفش های نو بخرند اما خیلی از آن ها فقط می توانند این نو شدن را آرزو کنند یا این که هنگام عبور از کنار ویترین مغازه ها به آن چه آرزوی داشتنش را دارند چشم بدوزند اما در دلشان با نا امیدی، داشتن آن را دست نیافتنی بدانند، چراکه می دانند در توان خانواده شان نیست که برایشان این غیر ممکن ها را ممکن کنند! البته آن ها در کنار نداری با سخاوت هستند و یاد گرفته اند قوی باشند و تحمل کنند اما حق دارند آرزو کنند و در عید و نو شدن سال، لباس نو بپوشند. چه خوب است در فرصت یک ماهه تا نوروز وقتی در حال و هوای خریدهای عید هستیم به فکر یکدیگر باشیم، به فکر کسانی که دل هایشان به دلیل نداری، غم گرفته است، به آن هایی که داشتن خیلی از چیزها را که شاید برای برخی ها به راحتی قابل تامین باشد، آرزو می کنند، بیاییم با برآورده شدن خواسته های این افراد، نوروزی متفاوت را رقم زنیم و در نوروز متفاوت کودکان نیازمند نقش داشته باشیم، شاید هدف از نوروز، سنجش انسان ها باشد ...
نگاه های پر از حسرت
یک ماه دیگر تا نو شدن سال باقی مانده است، راهی بازار می شوم تا حال و هوای این روزهای مانده به پایان سال را روایت کنم. بیشتر مغازه ها و فروشگاه های زاهدان پذیرای شهروندانی است که برای خرید عید مراجعه می کنند، اغلب مردم در تدارک خرید عید هستند و برخی ها افزون بر خریدهای شخصی به دنبال تغییر دکوراسیون منزل و خرید لوازم به روز و جدید هستند. در این میان کودکانی را می بینم که به ویترین مغازه ها چشم دوخته اند، کودکانی که برخی از آن ها لوازمی برای فروش در دست دارند تا بتوانند نانی برای خانواده تامین کنند، بعضی ها هم جعبه های آدامس را سر چهارراه ها و خیابان ها مقابل عابرانی می گیرند که در تب و تاب خرید عید هستند و از آن ها می خواهند بسته ای بخرند، عده ای هم با لباس های کهنه و کفش های پاره با نگاهی پر از حسرت به آن هایی نگاه می کنند که با شوق در حال خرید هستند، اما ...
رویای لباس نو
به سراغ یکی از آن ها می روم، «میکائیل» که کلاس ششم دبستان است و لباس مندرسی به تن دارد می گوید: صبح ها مدرسه می روم و عصرها برای دست فروشی به بازار می آیم تا بتوانم هزینه هایم را تامین کنم. پدر و مادرم معتاد هستند و از هم جدا شده اند، هیچ یک از آن ها نگهداری از من را قبول نکرده اند، با مادربزرگم زندگی می کنم اما او هم توانایی مالی کافی برای مخارجمان ندارد، به همین دلیل مجبور به دست فروشی هستم. وی با معصومیتی که در چهره دارد و اشک هایی که در چشمانش حلقه زده است ادامه می دهد: این روزها خیلی از مردم برای خرید می آیند و کمتر کسی به ما توجه می کند و جورابش را از ما می خرد اما می خواهم با فروش جوراب، پول هایم را جمع و برای عید لباس نو بخرم. او که به گفته خودش همیشه لباس ها و کفش های نو را فقط از پشت ویترین پر زرق و برق مغازه ها می بیند اضافه می کند: دوست دارم مثل بقیه راحت خرید کنم، لباس نو بپوشم و به جای دمپایی های پلاستیکی که در سرمای هوا اذیتم می کند کفش نو بخرم اما امکانش را ندارم ...
آرزوی خرید ماهی قرمز
همکلام شدن با کودکانی که از نداشته هایشان می گویند و شنیدن قصه پر غصه شان قطرات اشک را ناخودآگاه مهمان گونه ها می کند، شنیدن حرف های کودکانی که در حسرت داشتن یک کفش راحت دردسرها کشیده اند، آن هایی که حتی رنگ سفره هفت سین را ندیده و از شیرینی و آجیل عید نچشیده اند... به مسیرم ادامه می دهم، کودک دیگری را می بینم که در مقابل مغازه ای ایستاده است و مادری را نگاه می کند که لباس نو کودکش را در گوشه ای از مغازه امتحان می کند تا برایش بخرند. نگاهش به گونه ای دیگر است، انگار در دلش آرزو می کند کاش به جای آن کودک بود. خودش را «عماد» معرفی می کند، دست های کوچک پینه بسته اش را نشان می دهد و می گوید: پدر ندارم، مادرم هم در خانه های مردم کار می کند اما حتی برای خرج شبمان مانده ایم، به همین دلیل سعی می کنم من هم کار کنم، گاهی با رفتارهای تند برخی مردم مواجه می شوم اما مجبورم به آن ها اصرار کنم تا از من خرید کنند. وی اضافه می کند: آرزو دارم برای عید، کادویی برای مادرم بخرم که در خانه های مردم کار می کند، اما پول هایی را که جمع می کنم باید برای مخارج مدرسه خودم و بردارم هزینه کنم. البته این روزها بیشتر هدفم خرید ماهی قرمز کوچک برای برادرم است، چون آرزو دارد یکی از این همه ماهی قرمزی که در بازار به فروش می رسد مال او باشد.
کاش ...
بسیارند از این دسته کودکانی که این روزها در حسرت داشتن لباس و کفش نو هستند. در این میان کسانی هم در ذهن کودکانه شان، هیچ خبری از نداشتن ها نیست اما گمان نمی کنم پدر و مادرشان مانند آن ها باشند. خانواده های زیادی این روزها به دلیل محرومیت به سختی گذران زندگی می کنند و شب هنگام نیز که سر بر بالین می گذارند به کودکانشان فکر می کنند، کودکانی که تا یک ماه دیگر ممکن است با حسرت به لباس های نوی دیگران نگاه کنند. منتظر عمو نوروز هستند ... اما این روزها بسیاری گرفتار زندگی خودشان شده اند و حتی وقت فکر کردن به دیگران را ندارند و گاهی حتی خودشان را هم فراموش می کنند. جا دارد این روزها آن هایی که از وضعیت اقتصادی مناسبی برخوردارند هنگام خرید کفش و لباس های گران قیمت، یا آجیل و شیرینی به فکر انگشت های زخم شده کودکانی باشیم که با دمپایی های پلاستیکی در کوچه ها و خیابان ها دست فروشی می کنند و در حسرت داشتن یک لباس معمولی هستند.