خاطره بازی کلاس اولی های 4 دهه قبل
نویسنده : ذوالفقاری
حس عجیبی دارد، لبخند شوق بر لبانش نقش بسته و انگار همان کودک هفت ساله 40 سال قبل است، کودکی که قرار بود برای اولین بار در کلاس حاضر شود، دختر بچه ای که آخرین فرزند خانواده و تنها دختری بود که خانواده اش رضایت داشتند به مدرسه برود. وقتی از او می خواهم از روزهای اول مدرسه بگوید اشک بر گونه هایش جاری و غرق خاطرات آن روزها می شود، از روزهایی می گوید که نگران این بود نکند او هم مانند دیگر خواهرانش بی سواد بماند و در نهایت راهی خانه بخت شود، فرزندانش مادری بی سواد داشته باشند و نتواند در درس خواندن به آن ها کمک کند و راهنمای خوبی برایشان باشد. از آن زمان ها که برای رفتن به مدرسه عشق و اراده داشت و فقط رضایت خانواده اش کافی بود تا لذت درس خواندن را بچشد و به آرزوهایش برسد، از سختی هایی برایمان می گوید که خواهرهایش به دلیل بی سوادی کشیدند و از حمایت برادر بزرگ ترش که در واقع در خانواده شان اولین گام را برای سواد آموزی برداشت. نفس عمیقی می کشد و به صحبت هایش ادامه می دهد، «مهناز.ب» خانمی 47 ساله که در واپسین روزهای حکومت ستم شاهی وارد کلاس اول دبستان شد و تنها دختر خانواده اش بود که توانست درس بخواند، از خاطرات روزهای اول مدرسه می گوید: در یکی از روستاهای زهک زندگی می کردیم، آن زمان تعداد مدرسه ها کم و فاصله میان آن زیاد بود، به ندرت خانواده ها اجازه می دادند که دخترهایشان سواد بیاموزند، مگر این که می توانستند به مکتب بروند و قرآن و دروس دینی را فرا بگیرند که به دلیل بی سوادی آموختن آن سخت بود. البته کسانی بودند که در اطراف ما دخترهایشان اجازه درس خواندن داشتند و وقتی در میان دیگر دخترهای روستا جمع می شدند فخر فروشی می کردند. خواهرهای بزرگ ترم که دو نفرشان ازدواج کرده بودند از شرایطشان رضایت نداشتند و همیشه مرا تشویق به درس خواندن می کردند و اصرار داشتند اشتباه آن ها را تکرار نکنم تا بتوانم با داشتن سواد برای زندگی آینده ام بهتر تصمیم بگیرم. برادر بزرگ ترم که البته تنها پسر خانواده بود برای درس خواندن بسیار مصمم و مشوق اصلی ام در این راه بود، از طرفی با خاطراتی که دخترهای همسایه از مدرسه تعریف می کردند علاقه و ارداه ام برای رفتن به مدرسه روز به روز بیشتر می شد. وی ادامه می دهد: بالاخره خانواده ام رضایت دادند که به مدرسه بروم و شرطشان این بود که برادرم همراهم باشد، خوشبختانه او هم پشتیبان خوبی برایم بود و نه تنها در راه مدرسه، همراهیم می کرد بلکه در درس هایم راهنمای خوبی بود. او شب ها درس می خواند و روزها بعد از مدرسه کار می کرد و البته مزد زحمت هایش را گرفت و توانست مهندس پتروشیمی شود هر چند عمرش کوتاه بود. وی اضافه می کند: معلم کلاس اولمان خانم بود و نحوه پوشش نشان می داد که بومی استان نیست، دامن بلند چین دار و رنگارنگ او همیشه مرا به خود جذب می کرد و خیلی دوست داشتم بدانم از کدام شهر ایران است، تا این که از خودش شنیدم اهل شیراز است. به دلیل تعصب خانواده ها تعداد دانش آموزان دختر از پسرها کمتر بود، در آن زمان صفا و سادگی خاصی میان دانش آموزان موج می زد و چشم و هم چشمی کمرنگ بود، خیلی ها امکان خرید روپوش مدرسه نداشتند و با لباس های خانه به مدرسه می آمدند. در حالی که صدایش پر از شوق کودکانه می شود اظهار می کند: زیباترین ترین خاطره ای که در ذهن دارم از روز اول مدرسه است که به عنوان کلاس اولی و تنها دختر خانواده توانستم به این آرزو دست یابم و با دنیای جدیدی آشنا شوم. خوشحالم که به دلیل سواد من و همسرم فرزندان تحصیل کرده و موفقی دارم و هر یک را در شغلی می بینم که آرزویش را داشتم.
فاصله زیاد مدارس و شوق حضور در کلاس
«رشید عسکری»، 49 ساله که گیسوان سفیدش نشان از سال ها تجربه می دهد و بازنشسته آموزش و پرورش است نیز با اشاره به خاطرات روزهای اول مدرسه می گوید: آن زمان مدارس فاصله زیادی از هم داشت و به دلیل این که مثل زمان کنونی در همه خانواده ها از خودرو خبری نبود، صبح ها بعد از نماز، آماده رفتن به مدرسه می شدیم و بعد از یک ساعت پیاده روی می توانستیم در کلاس حاضر شویم. با این وجود از شوقمان برای تحصیل کم نمی شد و خانواده ام نیز علاقه زیادی داشتند که فرزندانشان درس بخوانند و جایگاه خوبی در جامعه داشته باشند. هر چند میزان تحصیلات پدر و مادرم کم بود اما می توانم بگویم در شرایط آن روزها جزو با سوادها بودند و به درس خواندن اهمیت می دادند. این موضوع به من و خواهر و برادرم انگیزه بیشتری برای درس خواندن می داد. آن ها هر سختی را به جان می خریدند تا بتوانیم درس بخوانیم در حالی که شرایط مالی مناسبی نداشتیم و مانند بسیاری از هم کلاسی هایمان نمی توانستیم لباس مناسب مدرسه و کیف داشته باشیم، کتاب هایمان را در دست می گرفتیم یا در کیسه کوچکی که مادرمان آماده کرده بود حمل می کردیم و همیشه در درس هایمان موفق بودیم. وی ادامه می دهد: برادرم مهندس، خواهرم پزشک و من هم معلم بازنشسته هستم. آن زمان امکانات مدارس خیلی کم بود، معلم ها تلاششان را می کردند که دانش آموزان تحصیل کرده و خوبی تحویل جامعه دهند و بچه ها هم با دل و جان درس می خواندند. روز اول مدرسه برایم عجیب بود، دیدن پسرهای همسایه که با نظم و پوشش مرتبی در کنار هم نشسته بودند بسیار جالب بود، درست همان هایی که تا روز قبل در بازی های کودکانه شان به سر و صورت هم می زدند در مدرسه دوستان خوبی برای هم شده بودند. به گفته وی، به برکت پیروزی انقلاب اسلامی، مدارس زیاد و با امکانات خوبی در شهرها و روستاها با فاصله کم ساخته شده است، اما احساس می کنم دیگر بسیاری از دانش آموزان مانند قبل، برای درس خواندن وقت نمی گذارند و در کلاس درس آن گونه که باید تمرکز نمی کنند، حتی برخی معلم ها هم حوصله کمتری برای درس دادن دارند.
از اشک های اولین روز مدرسه تا دوختن حاشیه کتاب ها
یکی از کلاس اولی های 44 سال قبل هم می گوید: شهر نشین بودیم و خوشبختانه مدرسه نزدیک خانه مان بود، اما به دلیل کمبود مدرسه و علاقه اغلب خانواده ها برای با سواد شدن فرزندانشان کلاس ها شلوغ بود، روز اول مدرسه وقتی وارد کلاس شدم و آن جمعیت را دیدم مرتب اشک می ریختم، شرایط عجیبی بود. البته من تنها کسی نبودم که در آن جمع اشک هایم بر گونه ها جاری و چشمانم قرمز بود، خیلی ها در آغوش مادرهایشان و برخی در گوشه کلاس گریه می کردند و علاقه ای برای ماندن در کلاس نداشتند، اما معلم کلاس اول و پرتلاشمان با صبر و حوصله اش همه را جذب درس و مدرسه کرد. «مریم حیدری» ادامه می دهد: آن زمان برخی معلم ها بومی و خیلی ها غیر بومی بودند، خانم و آقا به تدریس دانش آموزان مشغول بودند و سعی داشتند از نظر کیفی دانش آموزان خوبی را تربیت کنند، زنگ های قرآن، خوش نویسی، نقاشی و انشا حال و هوای خاصی داشت و پر اهمیت بود، اما آن چه در این میان به آن اهمیت کمتری داده می شد زنگ ورزش بود که به دلیل کوچک بودن فضای مدرسه به گرم کردن دانش آموزان خلاصه می شد و آموزش های خاصی را فرا نمی گرفتیم. زنگ تفریح هم خوراکی رایگان میان دانش آموزان توزیع می شد. وی می افزاید: قشنگ ترین خاطراتم مربوط به روزهای اول مدرسه است که جای هر دانش آموز بر اساس قدش مشخص می شد و از آن جایی که کوتاه قد بودم همیشه روی نیمکت جلو می نشستم. جلد کردن دفتر و کتاب را خیلی دوست داشتم، روزهایی که در کنار مادرم در حیاط بزرگ خانه مان به جلد کردن کتاب ها می پرداختیم و برای این که کتاب ها خراب نشود مامانم با سوزن بزرگی کتاب ها را می دوخت اما این روزها منگنه جای آن را گرفته است. چه زیبا بود روزهایی که دانش آموزان با شور و هیجان خاصی وارد مدرسه می شدند و از همه زیباتر روز اول کلاس اول...