سایه روشن

حسرت یک زندگی

شهرکی- هرگاه به گذشته می اندیشم یاد پدرم می افتم که برای جلوگیری از تنها شدن خودش اجازه نداد من با فردی ازدواج کنم که دوستش دارم. به همراه پدرم در زاهدان زندگی می کردم، مادرم مدت ها پیش به دلیل بیماری فوت کرده بود و پدرم به تنهایی من را بزرگ می کرد. من در زاهدان با پسری آشنا شدم که خانواده خوبی داشت، خودش هم اهل نماز بود و شغل خوبی داشت. احسان پسرخوبی بود که برای شروع زندگی بیشتر معیارهایی را که مدنظر خانواده عروس بود داشت. من هم او را دوست داشتم و می دانستم با او خوشبخت می شوم.
پدرم که از مدت ها پیش عزم مهاجرت به مشهد را داشت کم کم توانست این کار را انجام دهد و سرانجام من و پدرم به مشهد نقل مکان کردیم. من به احسان علاقه داشتم و نمی توانستم دوری او را تحمل کنم، او هم همین گونه بود و سرانجام تصمیم گرفت به همراه خانواده اش برای خواستگاری از من به مشهد بیایند. پدرم اگر چه آن ها را می شناخت و شرایط خوب احسان را از نزدیک دید اما سرسختانه با این ازدواج مخالفت کرد. می گفت تو تنها فرزند من هستی و باید در همین شهر ازدواج کنی، زیرا من طاقت دوری تو را ندارم. او از تنها شدن ناراحت بود و می خواست به هر قیمتی جلوی این ازدواج و رفتن من به شهر دیگر را بگیرد. چندین بار احسان به خواستگاری ام آمد اما پدرم مخالفت کرد، اصرارهای من هم فایده ای نداشت.
سرانجام احسان که از ازدواج با من مایوس شده بود به دنبال زندگی خود رفت و پدرم هم به خواستگاری یکی از اقوام جواب مثبت داد و من هم با محراب ازدواج کردم، مردی که احساس خوبی نسبت به او نداشتم.
محراب آن مردی نبود که می خواستم، او تنبل و تن پرور بود و پس از مدتی از آغاز زندگی مشترک مان از کار اخراج شد و به سراغ کار دیگری هم نرفت، ما هم مجبور شدیم برای کم کردن هزینه اجاره خانه به خانه پدرشوهرم نقل مکان کنیم. در آن خانه خانواده محراب به من بی اعتنایی می کردند، آن ها رفتار بدی با من داشتند و بیکاری پسرشان را از چشم من می دیدند. دخترم به دنیا آمد، گمان می کردم با داشتن بچه محراب به زندگی امیدوار می شود و تلاش بیشتری می کند اما تن پروری او پایانی نداشت و اکنون من با داشتن یک فرزند در حسرت زندگی با احسان هستم. می دانم که او در زاهدان ازدواج کرده است و یک فرزند دارد و من به زندگی او با همسرش غبطه می خورم. پدرم برای فرار از تنهایی من را از زندگی در کنار مردی که دوستش داشتم و با او خوشبخت می شدم محروم کرد و اکنون من مانده ام و حسرت زندگی خوبی که می توانستم داشته باشم.