سایه روشن

زندگی ام شروع نشده پایان یافت

بعد از 6 ماه از مراسم عقد تصمیم گرفتم از همسرم جدا شوم. عقدم با مخالفت شدید از سوی من و به اصرار خانواده ام به صورت کاملا سنتی انجام شد. از همسرم خوشم نیامده بود و در همان دیدار اول احساس خوبی به او نداشتم. اما خانواده ام بر این باور بودند که به مرور به او علاقه مند خواهم شد. در همان روزهای ابتدایی بعد از عقد متوجه شدم این مرد، همسر مناسبی برای من نخواهد بود اما از ترس آبروی پدر و مادرم سعی کردم با او کنار بیایم. دوران شیرین عقد را سپری می کردم که ناسازگاری های او شدت گرفت و در تدارکات عروسی و خرید بودیم که متوجه شدم او از پول خرج کردن شانه خالی می کند و برای خریدهای عروسی به دنبال کمترین قیمت بود. جنس وسیله اصلا برایش اهمیت نداشت. زمانی که از او می خواستم برایم چیزی تهیه کند این موضوع را بهانه می کرد که هنوز سر یک خانه و زندگی نرفته ایم و درخواستم را رد می کرد. همه این ها در حالی بود که روز خواستگاری با خودروی گران قیمت و لباس های شیکی به خواستگاری ام آمده بودند و ادعا می کردند از نظر مالی هیچ مشکلی برای تشکیل زندگی ندارند.  متاسفانه بعد از عقد فهمیدم خودروی آن شب امانت بوده است. هنوز سه ماه از عقدم نگذشته بود که مادر شوهرم از من خواست حلقه ام را تحویل دهم و به جای حلقه طلا، نقره دستم کنم. بیرون رفتن، خرید، مهمانی، تفریح همه کارهایمان با حضور مادرشوهرم انجام می شد. خانواده اش برای کوچکترین کارمان تصمیم می گرفتند.
 پول و کار برای همسرم خیلی اهمیت داشت. حاضر بود بیشتر روزها شیفت باشد اما یک ریال از پولش را خرج نکند زمانی که از میزان حقوقش پرسیدم گفت دلیلی ندارد در مورد درآمدم به تو بگویم.
علاوه بر این ها او با کوچکترین حرفی از کوره در می رفت و کتکم می زد. اوایل جر و بحث هایمان را از خانواده ام مخفی می کردم اما زمانی که متوجه شدم همسرم از این موضوع سوءاستفاده می کند خانواده ام را در جریان رفتارهای نادرست او قرار دادم.
برای مدتی اخلاقش بهتر شده بود و همه چیز به خوبی پیش رفت اما کم کم که به تاریخ عروسی مان نزدیک می شدیم دیگر خجالت را کنار گذاشته بود و در حضور پدر و مادرم هم رفتارهای بدش را علنی می کرد به طوری که با بهانه و بی بهانه فحاشی می کرد و یا دستش را رویم بلند می کرد در مانده بودم همه منتظر ازدواجمان بودند اما من دیگر بریده بودم. 22 سال بیشتر ندارم اما به اندازه یک زن 50 ساله پیر شدم. 
دوستش داشتم و نمی توانستم روی محبت هایش چشمم را ببندم اما فکر کردن به این که قرار است تا پایان عمر کنار این مرد زندگی کنم وحشت را به جانم انداخته بود. در نهایت در دوران عقد تصمیم به طلاق گرفتم. نمی دانم راهی که انتخاب کردم بهترین بود یا بدترین؟!  من در دوران عقد هنوز چیزی را از دست نداده بودم اما ممکن بود پس از ازدواج و با وجود فرزند مجبور به جدا شدن شوم در آن صورت کودکم نیز آسیب می دید.