سایه روشن

انتخاب اجباری

شهرکی- با خانواده پدری ام در یکی از روستاهای شمال استان زندگی می کردیم. 15 ساله بودم که برادرم به خواستگاری دختر یکی از اقوام رفت و ما در التهاب جواب خانواده آن دختر به سر می بردیم که پیغامی از جانب آن ها رسید. و در آن پدر دختر به سرانجام رسیدن این وصلت را مشروط به ازدواج من با پسر خودش کرد! اتفاقی که در شهر و روستای محل زندگی مان به وفور رخ می داد اما من اصلا به این ازدواج اجباری و یک زن در قبال یک زن رضایت نداشتم.
وقتی با این موضوع مخالفت کردم برادرم به شدت عصبانی شد و از من خواست در موضوعی که به من ربط ندارد دخالت نکنم در حالی که در این ازدواج اجباری زندگی و آینده من مطرح بود. پدر و مادرم در فکر فرورفته بودند اما برادرم ساز خودش را می زد و برای رسیدن به دختر مورد علاقه اش حاضر بود هر کاری انجام دهد حتی اگر آن کار نابود کردن خواهرش باشد! من مخالفت خود را بارها به مادر و پدرم اعلام کردم اما برادر بزرگ تر و خواهرم که هر کدام ازدواج کرده بودند نیز در این زمینه با من صحبت کردند که اعلام کردم راضی به این وصلت نیستم. پدرم هیچ جوابی به خانواده آن دختر نداد و نمی خواست خوشبختی من را با این ازدواج اجباری نابود کند اما پس از مدتی پیغام دیگری از آن ها رسید. پدر دختر به پدرم اعلام کرد اگر راضی به ازدواج دخترتان با پسرم نیستید اجباری نیست و من هم به خواستگار جدید دخترم جواب مثبت می دهم. برادرم که از این خبر آگاه شد زمین و زمان را به هم دوخت تا پدر و مادرم را به این وصلت راضی کند و اصلا به نارضایتی من توجه نکرد.
 گاهی پدر و مادرم را تحت فشار می گذاشت، گاهی به من وعده های خوب می داد و گاهی با تهدید می خواست رضایت من را بگیرد. سرانجام والدینم فقط به خاطر برادرم به این وصلت رضایت دادند و من در 15 سالگی در حالی که آرزوهای زیادی برای رفتن به دانشگاه داشتم پای سفره عقد پسری نشستم که هیچ تمایلی به او نداشتم.
برادرم از این که به دختر مورد علاقه اش رسید بسیار شادمان بود و همه شروط آن ها را پذیرفت که یکی از شروط زندگی در شهر بود و آن ها پس از ازدواج از روستا رفتند و در شهر زندگی خود را شروع کردند. یک سالی از زندگی مان می گذشت که من باردار شدم، همسر برادرم نیز همین طور. فرزندم که به دنیا آمد تصمیم گرفتم با جان و دل به زندگی ام بیندیشم و گذشته را فراموش کنم اما پس از مدتی همسر برادرم با فرزند کوچکش به خانه پدرش آمد و از برادرم ابراز نارضایتی کرد. آن دو قهر کردند و آتش قهر آن ها زندگی من را هم سوزاند.
همسر برادرم که تحت تاثیر زندگی شهری قرار گرفته بود از برادرم خواسته های زیادی داشت که  او نمی توانست همه آن ها را برآورده کند و همین، دلیل قهرشان بود. بحث ها و دعواهای آن ها در زندگی ما هم ریشه دوانیده بود. اوایل همسرم اجازه نمی داد زندگی ما تحت الشعاع دعوای آن دو قرار گیرد اما وقتی زمزمه های جدایی بین برادرم و همسرش را شنیدیم خانواده همسرم هم به او اصرار کردند اگر خواهرت را طلاق داد تو هم باید خواهرش را طلاق بدهی! سرانجام همان اتفاقی افتاد که آن ها خواستند من که به اجبار ازدواج کرده بودم به اجبار هم جدا شدم. البته همسرم از این جدایی ناراحت بود اما به دلیل اصرارهای بیش از حد خانواده اش و تعصبی که به خواهرش داشت حاضر به این جدایی شد. زندگی من قربانی عشق بدون شناخت برادرم شد.
 قرار بود دو ازدواج بین دو خانواده آن ها را به هم نزدیک تر کند اما اکنون از هم دورتر شدیم. در این میان مدت هاست فرزندم را ندیدم و همسر سابق برادرم هم مدت هاست که فرزندش را ندیده است. در عشق برادرم ، علاوه بر من دو کودک خردسال هم قربانی و از داشتن خانواده شاد محروم شدند.