سایه روشن

قربانی کردن زندگی به پای دوستان نااهل

افضلی- رفیق بازی های همسرم بالاخره دردسرساز شد. از همان آغاز آشنایی با من شرط کرد که دختری آزاد بوده ام و تاکنون هیچ محدودیتی در رفت و آمدها و دوستی هایم نداشته‌ام. آن زمان این موضوع اصلاً برایم مهم نبود به همین دلیل شرایط او را پذیرفتم. بعد از ازدواج ارتباط مریم با دوستانش پابرجا ماند و در کنار تفریحات دو نفری که با هم داشتیم دو روز در هفته را به تفریح با دوستانش اختصاص داده بود یا آن ها به خانه ما می آمدند یا مریم به خانه آن ها می رفت یا این که همه آن ها با هم به پارک می رفتند. اوایل زندگی این موضوع مشکلی ایجاد نمی کرد تا این که همسرم باردار شد هر دوی ما از این که صاحب فرزند می‌شدیم بسیار خوشحال بودیم اما مریم در کنار این خوشحالی حسرتی در دل داشت. مدام حسرت این که دیگر نمی تواند همپای دوستانش به تفریح برود و مانند آن ها بدون دغدغه خوش بگذراند با او همراه بود هر چند که در دوران بارداری هم از دورهمی ها دست برنداشت و هر بار که پیش دوستانش می رفت با نسخه ای از جانب آن ها برای مدیریت زندگی اش بعد ازبچه دار شدن بازمی گشت.
در ماه های آخر بارداری بنا به سفارش دوستان عزیزتر از جانش به من گفت که می خواهد قبل از تولد بچه یک پرستار دائمی برای فرزندمان پیدا کند معتقد بود اگر از همان روز اول بچه به حضور پرستارش عادت کند در آینده مشکلی پیش نمی‌آید. من هم که حاضر بودم تمام تلاشم را برای رفاه همسر و فرزندم بکنم این موضوع را پذیرفتم.
بعد از تولد دخترمان و گذشت یک ماه دوباره مهمانی رفتن ها و دورهمی های همسرم شروع شد. گمان می کردم با تولد فرزندمان مسئولیت پذیری او به زندگی بیشتر شود اما گویا او تصمیم گرفته بود با استخدام یک پرستار تمام وقت وظیفه مادری اش را در حق دخترمان تمام کند! تصور من از حضور پرستار در خانه این بود که با انجام کارهای جانبی فرزندمان توسط او، همسرم وقت بیشتری برای رسیدن به کودک و تربیت او خواهد داشت.اما در واقع هدف همسرم از این کار خیال راحتی بود که او باید در مهمانی ها می داشت. حتی از همان ابتدا از شیردادن به بچه خودداری کرد چرا که نمی خواست به دلیل شیرخوردن، کودک به او وابسته باشد و با وجود یک پرستار تمام وقت شیر خشک بهترین گزینه بود. تحمل این رفتارها و این سبک زندگی برایم مشکل بود. اگر کوچک ترین اعتراضی هم به این رفتارها می کردم بی فایده بود چون در پاسخ شرط اول زندگی را به یادم می‌آورد. عصبانیت، قهر، دعوا هیچ کدام کارساز نبود. دخترمان دیگر 6 ماهه شده بود. رفیق بازی های همسرم و الگوبرداری از دوستانش نه تنها کمتر نشد بلکه رفتارهایی دیگر مانند بی حوصلگی هم به او اضافه شد اصلاً حوصله من و فرزندمان را نداشت با کوچک ترین موضوعی عصبانی می شد و دعوا به پا می کرد حتی وقتی بچه گریه می کرد تحمل شنیدن صدای گریه او را نداشت.
این رفتارها ادامه داشت تا این که متوجه شدم رفت و آمدها و گاهی تلفن های همسرم مشکوک است. بی تابی ها و آمد و رفت های بدون برنامه نگرانم کرد به همین دلیل سعی کردم رفتارش را زیرنظر بگیرم. بعد از چند روز متوجه شدم همسرم از طریق یکی از دوستانش که آرایشگاه دارد به شیشه معتاد شده است! آن آرایشگاه همیشه یکی از پاتوق های دوستانه آن ها بود. بعد از دانستن این موضوع زندگی ام به سرم آوار شد اگر فقط خودم بودم به این زندگی پایان می دادم اما حال که پای یک کودک 6 ماهه در میان است باید چه کنم؟
باورش برایم سخت بود مریمی که همیشه مرا غیراجتماعی و سطح پایین می دانست حالا خودش با آن همه ادعای اجتماعی بودن و به روز بودن به این حال و روز افتاده است. دلم برایش می سوخت چون می دانستم در گرداب دوستان نااهل گرفتار شده است و به جای آن که در آرامش و رفاه به پرورش کودکش بپردازد در رنج و عذاب اعتیاد برای دردهای هر روزش آویزان همان به اصطلاح دوستان باشد.به همین دلیل تصمیم گرفتم برای آینده دخترم او را از این گرداب نجات دهم با او صحبت و راضی اش کردم به کمپ ترک اعتیاد برود تا دوباره بتواند با افتخار فرزندش را در آغوش بگیرد و برایش مادری کند.5 ماه است که از رفتن او به کمپ می گذرد و به گفته مددکارش پیشرفت خوبی داشته است. دخترمان دیگر یک ساله شده است و همزمان با تلاش مادرش برای زندگی دوباره، روی پاهایش می ایستد.