زندگی که از هم پاشید!
سرانجام همنشینی با همسایه معتاد
نویسنده : شهرکی
خم شده است و در میان زباله های رها شده در خرابه به دنبال اشیای با ارزش می گردد. کاپشن مندرس و کهنه ای به تن دارد و می گوید اگر چه روزها هوا گرم است اما شب ها سرد می شود و من جای مشخصی برای خواب ندارم به همین دلیل همیشه این لباس را به تن دارم تا سرما اذیتم نکند. هنگامی که از او می خواهم درباره زندگی اش صحبت کند ابتدا مقاومت می کند، اما بعد زبان می گشاید.
مرگ پدر
خودش را حاجی معرفی می کند و می گوید: روز عید قربان به دنیا آمدم به همین دلیل پدرم نامم را حاجی گذاشت. هفت برادر و یک خواهر هستیم که پسر دوم و فرزند سوم خانواده هستم. زندگی ما خیلی خوب بود پدرم مرد مهربان و پرکاری بود و همه او را به نیکی یاد میکردند. توانسته بود دو خانه و یک مغازه خریداری کند و برنامه های زیادی برای آینده فرزندانش داشت. یادم می آید در کلاس دوم راهنمایی درس می خواندم که ورق زندگی مان برگشت. پدرم به دلیل سکته قلبی نابه هنگام فوت کرد و ما یتیم شدیم و مرگ او سر آغاز همه مشکلاتی بود که به سراغ خانواده ما آمده بود. در این میان فقط برادر بزرگم ازدواج کرده بود، برادر کوچکم هم چهار سال داشت که یتیم شد. اوایل بسیاری از اعضای فامیل به ما محبت می کردند و می خواستند کمبود پدر را برایمان جبران کنند اما کم کم هر کس به سراغ زندگی خود رفت و فقط به مناسبت اعیاد و ... ما را یاد می کردند. پدرم ستون اصلی خانواده بود و مادرم اگر چه تلاش می کرد شرایط را متعادل نگه دارد اما نمی توانست زیرا همواره پدرم همه مسئولیت ها را بر عهده داشت و مادرم در هیچ کاری مهارت نداشت. او همیشه به پدرم وابسته بود، به همین دلیل نتوانست زندگی بعد از پدرم را سر و سامان دهد و از فرزندانش به درستی مراقبت کند.
ازدواج زود هنگام
چند سالی از فوت پدرم گذشته بود و حساب های بانکی پدرم به دلیل ولخرجی های مادرم و خواسته های بیش از حد برادر بزرگم یکی یکی خالی شد. برادر بزرگم برای سر و سامان دادن به زندگی اش دست به دامان مادرم شده بود و قسمت زیادی از این اموال را که حق بقیه فرزندان هم بود تصاحب کرد. آن روزها 18 ساله بودم که دختر همسایه همه فکر و ذهنم را به خود مشغول کرده بود. اگر چه سربازی نرفته بودم و به دلیل بی مبالاتی و سهل انگاری نتوانسته بودم دیپلمم را بگیرم اما اصرار می کردم که باید ازدواج کنم. می دیدم برادرم با اموال پدرم زندگی اش را می چرخاند، من هم می خواستم از این طریق سودی ببرم. هر چه مادرم و دیگر اعضای فامیل به من می گفتند این ازدواج زود است قبول نکردم تا این که سرانجام مادرم به خواستگاری رفت و آن ها هم جواب مثبت دادند. 19 ساله بودم که زندگی مشترکم را آغاز کردم، کم کم مشکلات زندگی به سراغم آمد، به همین دلیل به مادرم فشار می آوردم که از اموال پدر به من هم بدهد. او نیز مجبور شد خانه دیگر پدری را بفروشد و پولش را میان فرزندان تقسیم کند و من با آن پول، خودرویی خریدم و مسافرکشی می کردم.
هم نشینی با همسایه معتاد
در خانه ای که با خانواده دیگری مشترک بود زندگی میکردم و هر شب با همسایه شب نشینی داشتیم. او مردی معتاد بود و من هم کم کم با دود آشنا شدم. اوایل، تریاک می کشیدم و گمان می کردم تفریحی است. همسرم از من می خواست که این کار را نکنم اما من ادامه می دادم تا این که بسیار وابسته شدم. همسایه هم که دندانش را برای اموال من تیز کرده بود می خواست از این طریق خودرویم را تصاحب کند، بنابراین پس از تریاک من را به مواد مخدر صنعتی وابسته کرد و از من خواست برای تامین هزینه های اعتیادم خودرویم را بفروشم.
من هم که نیاز به موادمخدر داشتم این کار را کردم و پول خودرو خرج مواد مخدر شد. هنگامی که مادر و برادر بزرگم فهمیدند معتاد شدم تلاش کردند من را ترک دهند، اما من دیگر نمی خواستم زیرا نمی دانستم پس از پاکی چگونه باید هزینه زندگی همسر و دو فرزندم را تامین کنم و چون خودرویم را از دست داده بودم احساس سرشکستگی کردم. همسرم هنگامی که دید تلاش هایش بی فایده است بعد از 10 سال زندگی مشترک به خانه پدرش برگشت تا شاید بتواند من را راضی به ترک کند، اما نتوانست. من هم که توان تامین اجاره را نداشتم خانه را تحویل دادم و نزد مادرم برگشتم که با اکراه من را پذیرفت و از همان ابتدا گفت که پولی برای هزینه موادمخدر ندارد.
زباله گردی و کارتن خوابی
چند سال از رفتن همسرم می گذرد و مدت هاست که خبری از فرزندانم ندارم، حتی نمی دانم حالا چند ساله هستند. برای تامین هزینه های مواد مخدر، زباله گردی می کنم و ترجیح می دهم به خانه مادرم نروم تا خواهر و برادرانم من را با این وضعیت نبینند. گاهی در خرابه میخوابم و به همراه چند معتاد دیگر مواد مصرف می کنم و در کنار آن ها شب را به صبح می رسانم. کاش پدرم زنده بود، چون اگر بود می دانستم که اجازه نمی داد به این حال و روز بیفتم. مادرم نتوانست ما و زندگی را بعد از فوت پدرم مدیریت کند. سرکشی های من برای ازدواج زود هنگام و هم نشینی با همسایه معتاد همه بعد از فوت پدرم اتفاق افتاد که اگر بود اجازه نمی داد هیچ کدام از این اتفاق ها رخ دهد و فرزندش به این سرنوشت دچار شود.