مرور خاطرات شهیدان احمد و محمد غفاریان در میان بغض های مادر و برادر
تعداد بازدید : 14
هربار پدر سجده شکر به جاآورد
قاسمی -دوسال بزرگتر یا دوسال کوچکتر حکایت احمد و محمد دو برادر شهید است، احمد دو سال جلوتر از محمد چشم به جهان می گشاید اما محمد دوسال زودتر از احمد آسمانی می شود...
سال ها قبل وقتی به راسته انگشتری فروش ها و انگشترسازهای بازار رضا(ع) می رفتی و سراغ حاج شیخ علی اکبر انگشتر ساز یکی از قدیمی های هنر انگشتر سازی مشهد را می گرفتی، کوچه دو شهید در ضلع شرقی بازار را نشان می دادند. احمد و محمد غفاریان نام همان دوشهید و حجت الاسلام علی اکبر غفاریان معروف به شیخ علی اکبر انگشتر ساز نیز پدر این دو شهید است.
احمد و محمد انگار دو گل بهشتی بودند که پدر، با اعتقاداتی که داشت تلاش می کرد آن ها را سالم و صالح تربیت کند. به گفته آقا مرتضی برادر بزرگتر این دوشهید حاج آقا بعد از اقامه نماز صبح فرزندانش را تشویق می کرد تا یک صفحه قرآن را با صدای رسا قرائت کنند و حاصل این گونه تربیت این می شود که احمد و محمد هنگامی که دشمن بعثی به کشورمان تجاوز می کند و دین و میهن به خطر می افتد، جانشان را در کف می نهند و گام در راه سالار شهیدان می گذارند.
دریکی از همین روزهای سرد زمستان میهمان گرمای محبت خانواده شهیدان غفاریان می شویم، تا از عزیزهای این خانه، احمد و محمد بیشتر بشنویم، حاجیه خانم«سیده زهرا مرشدی» مادر این دو شهید بزرگوار با همان دلتنگی های خاص مادرانه از شهادت محمد که دوسال از احمد کوچکتر است، برایمان می گوید: محمد متولد 1345 بود، پسری تیز و باهوش که همزمان با دوران تحصیلش کار هم می کرد، شاگرد بنا بود و معمولا آخر هفته ها هرچه دستمزد می گرفت می آورد و به من می داد، می گفت: مادر جان این پول ها دست شما باشد. به محمد می گفتم، پسرم برای خودت لباس بخر، برای خودت خرج کن، می گفت: نه همین لباس های برادران بزرگترم برایم خوب است مگر قرار است چقدر در این دنیا باشم.
اودر ادامه از شوق حضور محمد در جبهه برایمان می گوید: محمد 15 سال داشت و چون برای ثبت نام جبهه و اعزام، به سن کافی نرسیده بود، خیلی تکاپو داشت همچون برادرش احمد بتواند به جبهه برود. سرانجام کپی شناسنامه اش را دستکاری کرد و با اصرار رضایت پدرش را گرفت و در اوایل پاییز 61 عازم جبهه شد. خیلی نگذشته بود که خبر شهادتش را برایمان آوردند به هر حال خواست خدا این بود و ما باید تسلیم تقدیر الهی می شدیم.
آن صبح آذرماه و یک خبر
یکی از روزهای آذر ماه 1361و صبح هنگام بود که زنگ در خانه مان به صدا درآمد. حاج آقا رفت در را باز کرد و بعد از دقایقی گفت وگو دیدم دست هایش را رو به آسمان گرفت و درحالی که چشم هایش خیس شده بود، گفت: خدا را شکر. مضطرب و هراسان آمدم و پرسیدم چه شده؟ هر چقدر می پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ چه خبر است؟! ابتدا جواب می داد، هیچی نگران نباش، محمد زخمی شده است... باور نمی کردم برای محمد اتفاقی افتاده باشد. احمد و محمد همزمان باهم در جبهه بودند، تصور می کردم برای احمد اتفاقی افتاده باشد چون محمد تازه اعزام شده بود و انتظار شنیدن شهادت او را نداشتم. در همان حال و هوای خودم بود که حاج آقا از خانه بیرون رفت، بعد از مدتی با یک جفت گوشواره برگشت و گفت: این ها را به گوشت بزن، من بیشتر بر افروخته شدم اما مرحوم پدرشان اعتقاد عمیقی به رزق و روزی شهادت داشت و می دانست شهادت درجه ای است که نصیب هرکسی نمی شود وی هیچگاه بی تابی نکرد. اما من یک مادر بودم و مهر مادرانه درونم را آروم نمی کرد. از ناراحتی و اضطراب نمی دانستم چه کنم. دل نگران محمد بودم، درهمان لحظه با عجله خودم را به خانه پدرم رساندم از اطرافیان سوال می کردم، چی شده؟ چرا پنهان کاری می کنید، برای احمدم اتفاقی افتاده؟ می گفتند نه طوری نشده، محمد فقط زخمی شده ، باورم نمی شد خبر شهادت پسر 15 ساله ام که هنوز یک ماه از اعزامش نمی گذشت را آورده باشند، دائم می گفتم نه محمد نیست، حتما احمد شهید شده... فردای آن روز قرار شد برویم معراج شهدا، زمان به سختی برایم سپری می شد، تا اینکه فردای آن روز از راه رسید و به معراج شهدا رفتیم... آن جا جنازه کفن شده ای را دیدم که محمد بود، دست بر سر زخمی و مجروح محمد می کشیدم، در آغوشم کشیدمش و با او حرف زدم، آنجا بیهوش شدم واز آن به بعد دیگر یادم نمی آید که چه شد...
محمد دوست داشتنی
مرتضی برادر بزرگتر شهیدان احمد و محمد که از رزمندگان دوران دفاع مقدس است، در این میهمانی شهدا ما را همراهی می کند. او درباره برادر شهیدش محمد می گوید: محمد خیلی دوست داشتنی بود، احساس می کردم باید بیشتر هوایش را داشته باشم. محمد به جایگاهی دست یافت که اکنون باید در دنیا و آخرت هوایمان را داشته باشد. آقا مرتضی که انگار سینه اش تنگ شده بود، نفسی عمیق و آهی از جنس حسرت و از سر دلتنگی برای برادر میکشد و از نحوه شهادت محمد می گوید: اواخر آبان سال 1361 عملیات مسلم بن عقیل در سومار بود، فرمانده گردان برای شناسایی منطقه از رزمندگان می خواهد چند نفر داوطلب شوند، محمد اولین فردی بوده است که دستش را به منظور اعلام آمادگی بلند می کند و با تیم 21 نفره شناسایی که همگی از بچه های مشهد بودند، همراه می شود.
تیم شناسایی در تاریکی شب حرکت می کند و در میدان مین زمینگیر می شود، اولین مین که منفجر می شود ترکش های انفجار تمامی 21 نفر را زخمی و شهید می کند.
یکی از ترکش های انفجار مین به پای محمد اصابت می کند، اما محمد تسلیم نمی شود و چفیه اش را به پایش می بندد تا جلوی خون ریزی را بگیرد، حدود 50 متر سینه خیز می رود و تلاش می کند به همراه همرزمانش مسیر را طی کند اما در آن تاریکی شب در چاله ای می افتد و دیگر نمی تواند از آن بیرون بیاید و همانجا (درتاریخ 25/8/61) به شهادت می رسد.
شهادت غریبانه احمد
در حالی که مادر شهیدان بغض کرده و به آرامی اشک می ریزد، آقا مرتضی که حالا 53 سال دارد برایمان روایتگری می کند و ادامه می دهد: هنگامی که پیکر محمد را تشییع کردیم، احمد در منطقه بود. وقتی به مشهد آمد و از شهادت محمد با خبر شد، گفت: نمی گذارم اسلحه محمد روی زمین بماند، راهش را ادامه می دهم، گاهی نیز به شوخی می گفت: من هفت روز مانده به سالروز شهادت محمد شهید می شوم که همین اتفاق هم افتاد و مراسم هفت احمد با دومین سالگرد محمد یکی شد.
احمد متولدسال 1343و یکی از همرزمان شهید محمود کاوه در جبهه غرب بود و در سپاه پاسداران مسئولیت تبلیغات گردان ویژه را بر عهده داشت. در یکی از روزها که از پادگان خارج می شود در شهر مهاباد با ضربه شدید پنجه بوکس به پشت سر و گردنش توسط منافقین کور دل ترور می شود. بیش از 10 روز بیهوش در بیمارستان تحت درمان بوده که البته ما در این مدت هیچ خبری از احمد نداشتیم. مادرم نگران بود که چرا خبری از احمد نشده و نامه ای نداده است، تا اینکه در یکی از غروب های روز جمعه ای پاییزی همسایه ای که در محله تلفن داشت آمد منزلمان و گفت: از ارومیه زنگ زدند و گفتند احمد مجروح شده و در بیمارستان ارومیه بستری است.
مقدمات سفر به ارومیه را همان روز فراهم کردیم، به همراه پدرم راهی شمال غرب کشور شدیم، هنگامی که وارد بیمارستان ارومیه شدیم، دیدیم نیمی از صورت احمد بر اثر ضربه به پشت سرش فلج شده است، قرار شد برای معالجه به تهران انتقال داده شود اما این انتقال چند روزی زمان برد و سرانجام به بیمارستان نیروی هوایی تهران منتقل شد.
احمد بعد از چند روز بستری شدن در بیمارستان نیروی هوایی تهران عمل شد اما بینایی اش را از دست داده بود و هر روز هم ضعیف تر می شد. هر روز به ملاقاتش می رفتم و با هم صحبت می کردیم. در یکی از همین ملاقات ها دیدم احمد خیلی بی قراری می کند. دستش را بالا می آورد و می خواست دست کسی را بگیرد، هرکس که دستش را می گرفت رد می کرد و می گفت: این که دست مادرم نیست... تا اینکه دستم را در دستانش گذاشتم. احمد با احساس خاصی که هنوز طعم آن را به یاد دارم، دستم را فشرد، در این حالت از گوشه چشمش که عمل کرده بود اشک میریخت...
مادر شهیدان که بغض در گلویش مانده، ادامه می دهد: فردای آن روز که به ملاقاتش رفتیم دیگر احمد روی تخت نبود، حالم پریشان شد. با اضطراب از هم اتاقی هایش پرسیدم احمد کجاست؟ لحظاتی سکوت کردند و یکی از آنها گفت: مادر جان احمد یک فرشته بود که دیشب از میان ما پر کشید...
پیکر احمد را باقطار از تهران به مشهد آوردیم، برایم سخت بود که چگونه به پدرش خبر بدهم، تا اینکه برخی از نزدیکان واسطه شدند و موضوع شهادت احمد را به حاج آقا خبر دادند. وقتی شنید احمد هم شهید شده است این بار هم سجده شکر کرد و گفت: خدا را شکر...